روز 26 مهرماه سال 1400 خبر شهادت سردار حاجحسین صفری جانباز 70 درصد را شنیدم. او چهل سال رنج جراحت ناشی از انفجار مین را تحمل کرده بود و در اثر ابتلا به کرونا در بیمارستان به کما رفت و ملکوتی شد. زندگی او از کودکی بسیار غمانگیز است. وی از سال 1340 که در محله جنوب و فقیرنشین خیابان شوش تهران متولد شد، همواره با مقاومت به زندگیاش ادامه داد. از دوران تحصیل در اوقات فراغتش به کسبوکارهای مختلف مشغول بود تا کمک هزینه خانوادهاش را فراهم کند. در همان سنین 15 تا 17 سالگی هوشیارانه به کاروان مبارزان و انقلابیون پیوست و در سال 1357 بیشتر وقتش را صرف پخش اعلامیه و انتقال پیامهای امام(ره) به عموم مردم کرد و مرتب برای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام خمینی(ره) به ایران لحظهشماری میکرد و همواره دغدغه دیدار با امام(ره) را داشت. به محض پیروزی انقلاب در 22 بهمن سال 1357 برای حفظ امنیت انقلاب به جمع نیروهای کمیته انقلاب اسلامی پیوست و پس از دریافت خبر تشکیل سپاه پاسداران به عضویت این نهاد انقلابی درآمد. با وجود اینکه آشنایی مختصری با سلاحهای نظامی پیدا کرده بود، برای اعزام به مأموریت در مناطق درگیری و بحرانی داوطلب شد. در غائله گروهکهای ضد انقلاب در مناطق غرب کشور آماده نبرد و دفاع شد و همپای چهرههایی، چون سردار شهید همدانی، مرحومه مرضیه دباغ فرمانده وقت سپاه همدان و سایر پاسداران که بعضا هم اکنون از سرداران و فرماندهان ارشد سپاه هستند، جهاد کرد. حسین در کسوت نیروهای موسوم به دستمال سرخها شاهد وقایع خونین حصر پاوه بود. مرداد سال 1358 پدر و مادرش با مشکلات فراوان راهی کرمانشاه شدند و با دردسر محل استقرار او را پیدا کرده و درصدد منصرف کردنش برآمدند که حسین نپذیرفت و تا بهتر شدن اوضاع در منطقه درگیری ماند. حسین که پاسدار رسمی عضو گردان یکم پادگان ولیعصر(عج) بود، در حفاظت اماکن متعلق به انقلاب و مقرهای درجه یک کشور مانند شورای انقلاب، مجلس خبرگان، بیت امام در جماران و پادگان ولیعصر(عج) تهران کوشید و در آموزشهای اولیه نظامی و در گشتهای رزمی شبانه همواره پای کار بود. با شروع جنگ تحمیلی به همراه گردان یکم راهی سر پل ذهاب شد و در پادگان ابوذر مستقر شد و از آنجا به ارتفاعات تک درخت، کوره موش و محورهای دیگر خطوط پدافندی در شناسایی و حفاظت حضور فعال داشت. در ایام زمستان و نبود امکانات مدتی بیمار شد و در همان اتاقهای پادگان استراحت کرد و برای درمان حاضر نشد به شهر برود، تا پایان مأموریت گردان راهی تهران شد و بعد از دو ماه دوباره راهی جبهههای غرب شد و درست مصادف با ایامی که گروهک تروریستی منافقین اعلان جنگ مسلحانه کرده بود، خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی به رزمندگان گردان داده شد. حسین از شدت ناراحتی برافروخته بود، اما دیگران را به صبر و تحمل دعوت میکرد. پس از استقرار در پادگان ابوذر برای امور شناسایی مناطق جنگی در منطقهای خطرناک ورود کرد که معروف به جبهه مخفی ارتفاعات بازی دراز بود. درست عصر روز 28 مرداد سال 1360 به همراه دوست صمیمیاش علی مفرد در انفجار مین سخت مجروح و هر دو پایش قطع شد، از ناحیه چشم نابینا شد که این مجروحیت تا شهادتش چهل سال او را همراهی کرد. با همین مجروحیت و ویلچرنشینی ادامه تحصیل داد و در تحصیل هم نمونه بود. درباره زندگی سخت و عجیب حاج حسین صفری لازم است چند نکته را عرض کنم.
1ـ روند بستری و درمان او بسیار پرماجراست. وقتی که برای درمان عازم آلمان شد، در آنجا به معنای واقعی کلمه به منزله سفیر انقلاب اسلامی ایفای نقش کرد. در خاطراتش جزئیات آنها را بیان کرده است.
2ـ وجود او سرشار از امید و زندگی بود، پس از کسب بهبود نسبی اقدام به تشکیل خانواده کرد و با بانوی مکرمهای از مشهد ازدواج کرد و الان هم فرزندانی برومند دارد.
3ـ در راستای رسیدن به اهداف انقلاب اسلامی اصلاً و ابداً یأس و ناامیدی به خود راه نمیداد و مصمم و قاطع در راه هدف پیش میرفت و با صراحت و شجاعت و با تمام وجودش تلاش میکرد تا احقاق حق کند.
4ـ اوقات فراغتش را به یادگیری مشغول بود و موفق شد تحصیلات عالی را طی کند و خودش به مراتب علمی رشد دهد. عاشق اهل بیت(ع) بود و در یادگیری معارف اسلامی کوشا بود.
5ـ از عناصر استثنایی دوران ما بود. تمامی قوانین امور ایثارگران را حفظ بود و در برابر هر کار کارشناسی وارد بحث میشد؛ کم نمیآورد و تمامی اطلاعات را در حافظه داشت.
6ـ او سالها مشاور فرمانده کل سپاه در امور ایثارگران بود و سر وقت مقرر در محل کارش مستقر میشد و بدون هیچ تشریفات اداری به ارباب رجوع پاسخگو بود.
7ـ چهل سال منتظر شهادت بود و مصداق آیه «و منهم من ینتظر». به تعبیر سردار سلامی فرمانده کل سپاه که «جانباز هر لحظه شهید میشود» در حقیقت او این چنین بود.
8ـ چهل سال دو چشم و دو پا نداشت؛ اما او در این مدت از مجاهدت در راه خدا کم نگذاشت و با همین چرخ ویلچر در رفت و آمد بود و در هنگام تشییع هم تعدادی از جانبازان ویلچری تابوتش را بدرقه کردند. خدایش بیامرزد که با عزت و شرف و مردانگی مقاومت و زندگی کرد.